و غیرت ها را به بهایی اندک فروختیم...
اینجا ایران قرن 21 است...!
اینجا صدای آهنگهای پاپ لس آنجلسی و غرب زده آن قدر بلند است که فریادهای «حاج مهدی باکری» به گوش نمی رسد...
اینجا همه «حاج ابراهیم همت» را با اتوبان همت می شناسند...
اینجا بر دیوارهای شهر روی عکس شهید ، پوستر تبلیغاتی می چسبانند...
اینجا ستارگان درخشان هالیوود آنقدر زیاد شده اند که دیگر کسی ستارگان پرفروغ کربلای ایران را نمی بیند...
اینجا دیگر شهدا زنده نیستند و در پیچ و خم های عصر ارتباطات، به خاک سپرده شده اند…
اینجا دیگر کسی نمی خواهد گمنام بماند، همه به دنبال کسب نام هستند…
اینجا جانبازان موجی را از اجتماع دور نگه می دارند تا آسیبی به افکار عمومی نرسانند…
اینجا خرمشهر دیگر خونین شهر نیست، خرمشهر دیگر 36 میلیون جمعیت ندارد…
اینجا کسی نمی داند، مهدی باکری در وصیت نامه خود از خدا خواسته بود جسدش برنگردد و تکه ای از زمین را اشغال نکند…
اینجا دشمن در خانه های ماست، دیگر کسی حاضر به نبرد با دشمن نیست…
اینجا کسی نمی خواهد با صدای الله اکبر ، لرزه بر تن دشمن بیاندازد…
اینجا در پناه میز هستیم، دیگر کسی پشت خاکریز پناه نمی گیرد...
اینجا جانباز شیمیایی ، به خاطر نداشتن پول، در بیمارستان پذیرش نمی شود و شهد شهادت می نوشد...
اینجا کسی نمی داند، شب عملیات خیبر حاج مهدی باکری ، برادرش حمید باکری را جاگذاشت و رفت...
اینجا کسی نمی داند، مهدی زین الدین ، رتبه چهار کنکور سراسری را داشت...
اینجا کسی نمی داند، تکه های پیکر محمد نوبخت را درون گونی برای خانواده اش فرستاده بودند...
اینجا روسری ها هر روز کوچتر می شود و مانتو ها هر روز کوتاهتر و تنگتر...
اینجا دخترها پسر شده اند، پسرها دختر شده اند، مردان بی غیرت شده اند، زنان بی حجاب شده اند...
اینجا دیگر کسی، احترامی برای چفیه شهدا قائل نیست...
اینجا دعای عهد را فراموش کرده ایم، زمان ندبه و سمات را گم کرده ایم...
اینجا برای زیبا سازی شهرها، میلیونها هزینه می شود اما برای تعویض سنگ قبر فرسوده شهدای گمنام بودجه ای نداریم ...
اینجا در هر کجای این سرزمین خونین اسلامی، حقیقت به مسلخ مصلحت می رود...!!!
ای شهیـــــــــــدان
ما بعد از شما هیچ نکردیم...
لباس های خاکی تان را در میدان های مین و لابه لای سیم خاردارها رها
کردیم...عهدمان را شکستیم و دعای عهد را فراموش کردیم،زمان ندبه و سمات را
گم کردیم...
شربت های صلواتی را با نسیان بر زمین ریختیم و به عطش خندیدیم...
بر تصاویر نورانی تان روی دیوارهای شهر رنگ غفلت پاشیدیم و پوستر تبلیغاتی نصب کردیم....
تاول شیمیایی را از یاد بردیم...
و غیرت ها را به بهایی اندک فروختیم...
عشق را به بازی گرفتیم و از خونهایتان به راحتی گذشتیم...
پی نوشت: